خدایا،
اگر من فراموش کردهام، تو خوب به یاد داری که تمام نفسها و زمزمههایم بوی تو را داشته و سوی تو بوده!
هر خنده و گریهام، هر بغض و شادیام، هر نفس و هر سخنم، تو بودی و دیگر ، هیچ!
همه چیز را با تو داشتم و از تو! عزیزترین نفسهای جوانیام را در حیاط تو به گل نشاندم و ریشهام را در خاک مهر و عشق تو، محبت تو ، یاد تو و نسیم دلربای دوستی تو، محکم نمودم و استوار ساختم!
هر لحظهام تو بودی! رنگ تمام شادیهایم، صدای تمامی خندههایم، رقص تمامی لذتهایم، دست تمامی بلندیهایم، تسکین تمامی دردها و غصههایم، آرامش تمامی تنهاییها و بیکسیهایم، آغوش تمامی دوستیهایم، شانهی تمامی اشکهایم و همهی همهی لحظهها و ثانیههای پر شور و اشتیاقم، پر اضطراب و نگرانیام، همه و همه، تو بودی!
خدایا،
من بی تو ، رنج میکشم! بی مهر تو، بی عشق تو، بی یاد تو، به دور از نفسهای گرم و مهربان تو، به دور از دست لطف و رحمت تو، به دور از نگاه بخشش و گذشت تو، به دور از پناه تو ... رنج میکشم! درد میکشم و میسوزم ! جگرم پاره پاره میگردد و خونم حلال تمامی زمین و آسمانها!
خدایا،
من طاقت و توان گناه تو را ندارم! من طاقت رنج گناه تو را ندارم! و کوچکتر و ناتوانتر از آنم که در برابر گناهان، بزرگ و قدرتمند باشم و بر سر گناه، چنگ زنم!
چنگال گناه در جانم، در جسمم فرورفته و من خونآلود این معرکهی سیاهم! سر بریدهی این ذبح ناحلالم!
خدایا،
چه فکر کردهای؟!
فکر کردهای من یوسفتم! که دامن گناه، آلودهام نسازد و چشمان هوس، مرا ندرد! و صدای دنیا، گوشم را کر نسازد!
خدایا،
من زلیخا هستم! که دنیا فریبش داده و هوس، چشمانش را کور کرده و دل از عقل و روح از جسم، باز گرفته!
من زلیخایم که نه عشق یوسفها که عشق گرگان و ددان، کور و کرم کرده!
خدایا،
اگر نگاه مهربان تو به یوسف نبود، دستان او نیز آلودهی دنیا میشد! یوسف پیامبر تو بود و من .... بندهی ناچیزی که جز تو ... آرزویی ندارم!
خدایا،
مگذار به دار تنهایی و بیکسی، حلقآویز گردم ! که من هنوز امید به نگاه تو دارم، که من هنوز در سینه، آواز تو را مرور میکنم!
خدایا،
من از جهنمت، میترسم و به بهشتت امیدی ندارم اما بیش از آتش جهنم، بیش از شعلههایی که برای خود پیش فرستادهام، بیش از داغی تمامی گناهانی که بر سینه خواهمزد، .... از دوری تو ... از فراق تو ... از رویگردانی تو، میترسم! رنج میکشم و میسوزم!
خدایا،
من هی یادت نیندازم که مرا از یاد مبر! تو هی یادم بیاور که بی تو به هیچ لذتی، به هیچ شربتی، به هیچ شادیای، تن در ندهم!
خدایا،
دستانم را ببند، پاهایم را قفل کن، گوشم را کر ساز و زبانم را لال و نگاهم را کور، هر زمانی که اراده کردم بی تو به هر ثانیه و لحظهای، گام بردارم!
تو بر هر چیزی قادری و من بر خود، ضعیف و ناتوان! من اسیر گناهم و تبعیدی درگاه تو و تو کریمی و مهربان و دستگیر!
این همه دورم نساز! این همه تنهایم مگذار!
مگذار شادیها و لذتهای دنیا را بی نام و یاد تو سرکشم! دوست دارم هر خنده و شادی و هر گریه و بغضم، هر آواز و هر نفسم، در سایهی تو باشد و با بوی خوش حضور تو و برای تو!
مرا در چنگال کرکسان و جغدان شب، تنها رها مکن و سپرم باش تا سینهام ، نلرزد و پایم نلغزد و دلم به آشیانهی شبانگاهی شکارچیان روز، قدم نگذارد!
از سر کدامین بام افتادهام و از سر کدامین نگاه، که این گونه رسوای عالم شدم و شرمندهی خود! و رو سیاه تو!
نگاهم، آسمان تو را پولک میزد و دستانم، ستارههایت را میچید و قلبم، دریایت را گوشنواز میساخت و پاهایم، کوههایت را صعود مینمود! ولی امروز، پس از سالها اندیشهی با تو بودن و خیال همجواریت، احساس میکنم، به وسعت تمامی آسمانها و دریاهایت، به بزرگی و بلندی تمامی کوههایت، به فاصله تمامی ستارهها و کهکشانهایت، از تو ... دورم! از تو ... بیخبرم! و تو نیز مرا نزدیک نساختی! نه بی رحمت که بی عشق و مهرت، مرا تنها گذاشتی!
خدایا،
به زانو میافتم، به اشک، به آه و فغان، به سوز و گداز، به سجده میافتم، به خاک میغلطم و به خون مینشینم، مرا .... این همه دور نساز! این همه تنها مگذار!
مگذار داغ دنیا و دنیاداران، بر من از مهر تو ، عشق تو و دوستی با تو، بزرگتر و وسیعتر گردد! من عادت به این خویها و نفسها ندارم! سینهام، تنگی میکند و قلبم ناشکیبایی! و جسمم به خاک ملحق میگردد!
با من آشتی کن! و لذت قهر از همه چیز و همه کس را به آشتی با خودت بر من لذیذ گردان تا به لذتی گذران و هوایی چند لحظه و ثانیهای، تو را از دست ندهم! بی تو نگردم!
خدایا،
دلم را به درد خود گرفتار کن و هر دردی جز دوریات را بر من گوارا ساز تا به هیچ طبیبی، جز تو،پناهنده نشوم و دست در گردن هیچ مهری، جز مهر و لطف تو نیندازم!
خدایا،
در هر خانه و هر سرایی، جز سرا و خانهی تو زدم، برهنه و عریانم نمودند! و عرصه را بر گلویم، تنگ ساختند و سجادهام را جمع کردند و دعایم را به نفرین بدل ساختند و قلبم را به نفرت!
تو تنها سرا و خانهای بودی که آبرویم را حفظ کردی و اسرارم را پنهان و گناهانم را پوشیده!
تو تنها پناهگاهی بودی که تنهاییهایم را پر کردی و سرشاریهایم را آغوش گردیدی! و دلتنگیهایم را به شادی و سرور، مهمان شدی!
خدایا،
میدانم تمامی قلبهایی که برای من میتپند، تمامی نگاههایی که به لطف و مهر به سویم، جاریاند، تمامی دستانی که به گرمی، دستم را میفشارند و تمامی زبانها و کلامهایی که مرا میستایند و دوست دارند، .... همه از سر مهر تو به من است! از سر لطف و عشق تو به من است! و گرنه اگر پرده از رازهایم برداری و اسرارم را عریان سازی، اگر گناهانم را رو نمایی و نقاب از چهرهشان برکشی، اگر جلوی بدیها و خشمها را بر من نگیری و آزارهایم را سد نسازی و سپر نشوی، هر آن، سنگباران بر سر دار خواهمبود و رسوای عالم و آدم!
تو آن قدر مهربان و لطیفی که من از دوری این همه محبت و مهر، بر خود میترسم و واهمه دارم! هرگز به خیالم، به اندیشه و رؤیایم، خدای جبار قهار ظلام ستمگر، لحظهای، باور نگردیده! چرا که جز محبت و عشق، رحمت و مهربانی، وفاداری و عزیزی، عظمت و رأفت، چیزی ندیدم!
تو باران عشقی و نور محبت، گرمای دلچسبی که سوز سرماهای انسانی را به لطافت، بدل میسازی!
خدایا،
هر چه صدایت کنم و هر چه با تو بگویم، تمامی ندارد!
مرا تمام شدهی درگاهت مگذار و از نو با من شروع کن! مرا به شروع خود، آغاز نما، که بی تو همه پایانم!